سرگذشت

هر چند هرچیزی که میبینی رو هم نباید باور کنی، اما اعتبار دم خروس بیشتر از قسم حضرت عباسه!

پ.ن. حس ساعت ۲ شب

سرگذشت...

ﺩﺭ ﯾﮏ ﺳﻨﯽ،

ﺑﻪ ﺧﺼﻮﺹ

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﻌﻀﯽ ﻧﺎﻣﻼﯾﻤﺎﺕ

ﺁﺩﻡ 

ﯾﮏ ﭼﯿﺰ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻟﺶ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ :

ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻭﻟﺶ ﮐﻨﻨﺪ 

ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﺪ...!

ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﺑﻬﺘﺮ ؛

ﺟﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻣﺮﺩﻩ اﯼ !

سرگذشت...

نه ناراحتم نه دلخور، اما انصافا چه دلیلی برای زندگی هست، که ارزش زنده موندن داشته باشه ؟!!

سرگذشت...

چقدر جالب!!

لوگوی گوگل برای روز تولد عوض میشه. ایده خوبی بوده

پ.ن. ماااادر، نه خسته میشه، نه ناراحت، حواسش هم کاملا جمعه

سرگذشت...

1- ساعتی که دیشب به دستم رسید، عالیییی بود. شاید خودش نه، که البته خودش هم عالی بود، اما مفهومی که پشتش بود ...2- به طرز احمقانه ای دیشب مجبور شدم تعارف تیکه پاره کنم. اما دوتا از پیغام ها ( م . م. ) چسبید بهم. 3- وقتش بود بهش تذکر می دادم. جوری که هم حساب کار دستش بیاد که مدیرشم، هم حس رفاقت از بین نره. فکر کنم کار درستی رو به شکل درستی انجام دادم4- هفته بعد ماموریت و کار گل 5- اگر یک سال بهم فرصت بدن، ایشالا سرعت رشدم بهتر می شه6- دیشب رفتم باشگاه، دستگاه هاش خیلی بهتر از قبلیه اما اون ساعتی که می خوام نداره. 3 تا 5 که به درد من نمی خوره. دو ماهه نرفتم. فکر کنم باید زودتر شروع کنم. 7- دیروز دو نفر بهم گفتن لاغر شدی. اما من همونم. حداقل کمربندم چیزی نشون نمیده. شاید موهام بلند شده!!8- سه گزارش کوتاه درباره نوید ونگار، تقریبا کل کتاب علامت خورد سرگذشت...

- سلام آقای ...- سلام دکتر- شما مگه سیستم گلستان رو چک نمیکنی؟ نمرات نهایی شده رفته-شما قرار بود خبر بدین. منتظر شما بودم-  وقتی نمره ات خوب شده، دیگه چیچیو خبر بدم؟!-حالا مگه چند شدم دکتر؟- ....اینم از آخرین نمره :)))پ.ن. یاد دعای مادر بزرگم افتادم. وقتی با حرص و ذوق لباش رو جمع می‌کرد و دستش رو بالا می گرفت و می گفت ایشالا همیشه موفق باشی خدا کمکت کنه. خدا به همراهت باشه همیشهپ.ن. خدایا دعا کن تموم شه! این مرحله بگذره، من دیگه گ... درگیری درست کنم برای خودمپ.ن. هنوزم آدم نشدم. هنوزم واسه نمره ذوق میکنم. مثل یه بچه  سرگذشت...

زنگ زد، شماره رو دیدم، شناختم. برداشتم. صداشو شنیدم جا خوردم. چرا صداش زنونه اس؟! چند ثانیه طول کشید تا فهمیدم خب باید زنونه باشه دیگه!!

نفهمیدم معجزه حافظه ام بود یا شیرین کاریه تمرکزم!!

سرگذشت...

همیشه تولدم رو تبریک میگفت

فکر کنم اولین سال، شایدم دومین سالی بود که تبریک نگفت.

بعیده بعد از این همه یادش رفته باشه.

احتمالا با خودش کلنجار رفته و در نهایت تصمیم گرفته عکس العمل نشون نده

شایدم تصمیمش رو گرفته و آگاهانه و عامدانه به روی خودش نیاورده

شایدم یادش نبوده. امیدوارم یادش رفته باشه، امیدوارم انقدر خوشی داشته باشه که کلا از یاد برده باشه.

آخرین باری که باهاش حرف زدم خیلی حالش خوب بود. امیدوارم همیشه همینطور باشه

سرگذشت...

۱- شمایی که حس میکنی در حقت ظلم شده! شمایی که بقیه رو به قضاوت وادار میکنی! اگه انصاف داشتی یک تنه به قاضی نمی رفتی. به این فکر کن و رفتارت رو اصلاح کن. - شمایی که حس میکنی در حقت ظلم شده!  چرا احتمال نمیدی طرفت حق داشته؟ چرا حاضر نیستی به رفتار گذشته ات فکر کنی؟ چرا همیشه اونو مقصر میدونی؟ یه مقدار واقع بین باش! ۲- یک ماهه با طرف سر و کله میزنیم، امروز اومده پیشم با آدم هاش. مغرور و پرتوقع. کل مدت جلسه سرش توی گوشی بود و گاهی با نگاه از بالا حرفی میزد. حالا به آدمش گفته که به من زنگ بزنه بگه ...همیشه سوال بود واسم که این پیشنهادات چطور رد و بدل میشه؟ الان فهمیدم!۳- تنهایییی حوصله سر برهپ.ن. ۱ : خیانت، خائنپ.ن.۲ : از خودمونی سرگذشت...

حرف زیاده واسه گفتن! اما حسش نیست, خلاصه اینکه ...۱- تووی محیط کار حس بهتری دارم، نسبت به روزهای قبل. پخته تر شدم و اعتبارم هم بیشتر شده. با نیروها صحبت کردم و سعی کردم بهشون بفهمونم که رقیب هم نیستیم  و گروه قوی میخوام. اعلام دوستی و رفاقت و همکاری. و تهدید خفیف...۲-یهوو تووی کارای دانشگاه فرجی شد و موقتا اوضاع خوبه. استاد خوبی دارم. رفتم پیشش دیدم داره به یکی از دانشجوها روحیه میده. خیلی جدیه. اما قلب مهربون و درک بالایی داره! ۳- دیشب بیخودی توی خیابون به همه راه میدادم. مرام الکی. حتی میخواستم چند نفر رو سوار کنم از گوشه خیابون، رایگان برسونم. اما از اونجایی که مسافرکش نبودم تا یه جای خوب پیدا کنم و توقف کنم، خیلی دور شدم. دوس داشتم حس خوبمو منتقل کنم۴- دوتا داستان جدید شروع کردم به خوندن. جالب هستن. سرگذشت یک پسر جوون ، فاطمه!۵- تنهایی این چند روز چسبید. کاش خانواده بفهمن گاهی نیاز به تنهایی دارم تا رفرش بشم.۶- هیچ جا خونه پدری نمیشه، هیچ محبتی، هیچ زندگی ای، هیچ دعایی، هیچ خدمتی۷- بلیط رو اشتباه خریده بود نفر صندلی بغلیم! خانوم بود. اومد نشست. یاد دوران دانشجویی افتادم. سرگذشت...

خسته شدم از توضیح دادن، خسته شدم از توضیح خواستن، خسته شدم از تلاشی که فایده نداره، از چیزهایی که با التماس به دست میاد، چیزهایی که بودنش یه درده، نبودنش یه درد. از درست و غلطی که قاطی شده با هم. از مواردی که حق با همه هست و با هیچ کس نیست! از اینکه نه جنبه اش رو دارم نه دارن. باعث همه اینا دروغه! تعارفه! از بس دروغ گفتیم و شنیدیم که دیگه جزئی از زندگی شده. هرچند بودنش درد داره، اما درد نبودنش هم کم نیست. حتی تشخیص و تفکیکش هم راحت نیست دیگه! سوا کن جدا کن نداره. در همه. تا شانست چی باشه. درد کدوم بهتره خدا میدونه، اما ما فرض رو گذاشتیم رو بودن دروغ. از اجبار ...رابطه هایی که به گند کشیده میشه با دروغ، چه شوخی چه جدی!رابطه هایی که تبدیل به عادت میشه، یا وظیفه!دروغ دروغه، چه تعارف باشه، چه احترام، چه دلسوزی، چه مصلحت، چه تفریح!رک بودن از موهبت های خداست. پ.ن. بس کن دیگه. منم بس میکنم! پ.ن. التماس ممنوع! بفهمپ.ن. رک باشیمپ.ن. یگانه، وابستگی، هرچی تو بخوای سرگذشت...

بالاخره این تعطیلات لعنتی هم تموم شد. برگشتیم خونه و روز از نووووخب اول اینکه دو روزی تنها بودم و از حق نگذریم خوش گذشت. خوش که چه عرض کنم. برای من بالاترین خوشی تنهاییه!با دوستی حرف زدم، یک شب دیگه خونه پدری موندم و از موهبت هاش بهره مند شدم، تنهایی نشستم توی اتوبوس و ...همه یه مشکلی دارن. نمیدونم سطح توقعات بالا رفته یا واقعا زندگی ها بد شده، نمیدونم. کاش یکی بود که می دونست و می تونست و می کرد. هر دوستی یه مشکلی داره. ازدواج ناموفق، عشق ناکام، بیکاری، تنهایی، و هزااار کوفت دیگهدلم نمیاد بگم. حتی گفتنش سختمه. پدر و مادرم دیگه شاداب نیستن. رعایت خودشونو نمیکنن. پوشش، نشستن، ایستادن، حرکت کردن، تفریحات، صحبت ها، همه و همه نشون میده بی حوصله ان. خودمو بابت وقتی که براشون نمیذارم نمی بخشم. اما نمیشه...همیشه هم به خودم هم به دوستام می گفتم هرکی باید از همشهری های  خودش همسر انتخاب کنه، اما در یک حرکت انتحاری (احمقانه؟!) خودم زدم زیر حرفم و حالا دارم میکشم. هر چقدر هم طرفت خوب باشه، خونواده اش مهمن. خیلی مهمتر از اونی که بگی‌ این نیز بگذرد.این بار نشستم از مشکلات کارم براشون گفتم. پدر سرگذشت...

این مطلب توسط نویسنده آن رمزگذاری شده و از طریق فید قابل مشاهد نمی‌باشد. شما با مراجعه به وبلاگ نویسنده و وارد کردن رمز عبور می‌توانید مطلب مورد نظر را مشاهده نمایید.

[برای مشاهده این مطلب در وبلاگ اینجا را کلیک کنید] سرگذشت...

یه دروغ مصطلحی وجود داره که میگه هوای بارونی، هوای دو نفره است! 

هیچ وقت درک نکردم. دلیلی براش ندارم. 

حتی توی بارون های سیل آسای شمال، حتی بعد از سه روز بارندگی پیوسته، حتی با تمام عاشقی ها و پیاده روی هاا، حتی ...

سرگذشت...

میگم دلیلی داری واسه این کار؟

میگه قبلا واسه یه کاری دنبال یه چیزی بودم، یه جایی اینو دیدم که واسه یه کار دیگه استفاده شده بود، ازش تووی این کار استفاده کردم

میگم تایید نمیکنم

ناراحت میشه

توقع داره چی بهش بگم ؟!!! 

سرگذشت...

دیشب حس کردم  شاید بچه دار شدن یه چیزی مثل کاشتن یه گل توی گلدونه

زیباست، حس خوبی به آدم میده، دوس داری همش بهش رسیدگی کنی، وقتی جون میگیره خوشحال میشی، با رشدش ذوق میکنی و اگه تبدیل به گل بزرگی بشه ازش لذت میبری

اما خب، امکان داره خدایی نکرده جون نگیره، خاک و آب و هوا بهش نسازه. حتی ممکنه جون بگیره، اما بعدها خراب بشه، یهو، بی دلیل، و کاری هم از دستت ساخته نیست

سرگذشت...